( آ.اس.پوشکین )
نمی خواهی، معلوم است
زخم کهنه باز شود
قلب ترا مذموم است
نابهنگام چه مدد؟
بی اختیار این حسرت
براه تو جست ز جا
بدست خود من دستت
سر سپردم ناروا
تن مرده یافته جان
غیور شدم کن باور
دل مثل آب شد روان
عین روحی شعله ور
بهر ترذیل از خدا
آتش افتاد بر دلم
وعده نکردم وفا
شدت گرفت مشکلم
تقدیر کردم مسخره
از شوخیش کو چاره؟
تو حل فرما مسأله
درمانده أم آواره
تو محرابم در نماز
عذر تقصیر نیارم
به تقیه نی نیاز
ناسپاس دلدارم
سیب سرخی آماده
بر شاخ بودی نچیدم
الله بکرد آواره
مگر فردی لعینم؟
هژده هزار این عالم
از خور کند استمداد
فلک زده من آدم
عنان خود دستت داد
از من اگر رو تابی
خوار بشوم چشمم کور
جانم گیری گر خواهی
لابد بود جایم گور
گوی خداست این بسامان کله اش
برفته بود ناگزیر باری مکن اهانت
ضربه زده دوباره تمام شده حیله اش
پس عاقبت بیامد بپای خود بدامت
عبد عاقل چو باشدش اختیار
پس نراند یارش را
خواجه کند اختیار، بنده زند هرچه زار
کی بداند عاقبت کارش را؟
شوربخت منم در جهان
نبوده ام هرگز شاد
هرچه کنی خود بدان
جز غم نمانده در یاد
عمرم رسید به پایان
به لب رسید هم جانم
رویت بینم گر جانان
مرگ نباشد حرمانم
فردا کنی گر طلعت
پیش چشمم دلداده
بهر خدا از شفقت
باورم کن بیچاره
هرچه شوم زود شوم
روی ماهت چو بینم
تا زنده ام بود شوم
ور نه بهتر که میرم
عمر را مده بر هدر
مواجه شو با تقدیر
بی یار ممان الحذر
ور نه بمیر بی تدبیر
درباره این سایت